گرگ چلاقه
جوان ثروتمندی بود که روزها گرگ میشد و شبها آدم. یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و
نویسنده: محمدرضا شمس
جوان ثروتمندی بود که روزها گرگ میشد و شبها آدم.
یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و آنقدر رفت تا به خانهی کشاورز رسید. داد زد: «یا دخترتون رو به من بدید، یا میخورمتون!»
مادر و پدر دختر نمیدانستند چه کار کنند. هم نمیخواستند دخترشان را به گرگ بدهند، هم از او میترسیدند. آخر ناچار شدند دختر را به او بدهند. مادر دختر با گریه گفت: «حالا چه کنیم؟ اگر دلمون تنگ شد چه جوری دخترمون رو ببینیم؟»
گرگ گفت: «چهل روز صبر کنید. بعد به طرف راست حرکت کنید. از شش گلهی گوسفند که گذشتید، من رو میبینید!»
پیرزن، حرف او را باور نکرد و به کشاورز گفت: «گرگه، دخترمون رو میبره و میخوره.»
کشاورز گفت: «غصه نخور، مطمئن باش این گرگ نیست. اگر گرگ بود به زبون آدمیزاد حرف نمیزد.»
چهل روز گذشت. کشاورز و زنش دنبال دختر رفتند. به گلهی گوسفندی رسیدند، از چوپان ترسیدند: «این گوسفندها مال کیه؟»
چوپان جواب داد: «مال گرگ چلاقه!»
خوشحال شدند. دوباره رفتند تا به گاوی رسیدند که در علفزار بزرگی میچرید، ولی خیلی لاغر بود. کمی آن طرفتر گاو دیگری در زمین خشک و بیعلفی میچرید، ولی چاق و فربه بود. پیرمرد و پیرزن خیلی تعجب کردند.
باز رفتند و رفتند. سر راه دو درخت دیدند؛ یکی از درختها خشک بود و یکی سبز. بلبلی روی درخت نشسته بود. وقتی از روی درخت سبز پرید و روی درخت خشک نشست، درخت خشک سبز شد و درخت سبز، خشک. باز راه افتادند. از شش گلهی گوسفند گذشتند. به سه تا دیگ رسیدند که کنار هم، غلغل میجوشیدند، خردههای غذا از دیگ اول به دیگ سوم و از دیگ سوم به دیگ اول میپریدند، ولی در دیگ وسطی نمیافتادند.
باز راه افتادند. رفتند و رفتندِ تا وسط صحرا به قصری رسیدند. زنی از قصر بیرون آمده بود و گندم به آسیاب میبرد. پیرزن و پیرمرد از او پرسیدند: «این قصر مال کیه؟»
زن جواب داد: «مال گرگ چلاقه!»
پیرزن و پیرمرد خوشحال شدند و به هم گفتند: «معلومه گرگ دخترمون رو نخورده و به ما راست گفته!»
از آن طرف دخترک که منتظر پدر و مادرش بود وقتی دید دارند میآیند، فوری لباس نو و مناسب براشان فرستاد. پیرمرد و پیرزن لباس پارهای خود را درآوردند. لباس تازه پوشیدند و به قصر رفتند. دختر به استقبالشان رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. پیرمرد و پیرزن چهل روز ماندند و آخر به فکر برگشت افتادند. دختر و داماد رهاشان نمیکردند، ولی پیرمرد و پیرزن اصرار میکردند به خانه برگردند.
دامادشان اسب بادپایی داشت که دریایی بود. خورجین اسب را پر از طلا و نقره کردند و پیرمرد و پیرزن را راهی کردند. داماد گفت: «فقط یادتون باشه به عقب نگاه نکنید. افسار اسب رو هم ول نکنید و روی گردنش نندازید. اسب، خودش شما رو به خونه میرسونه.»
پیرمرد و پیرزن حرف داماد را فراموش کردند و توی راه برگشتند و به عقب نگاه کردند. اسب زمینشان زد و دور شد. آن دو خورجین طلا و نقره را برداشتند و پیاده راه افتادند. بین راه درویشی را دیدند و آنچه دیده بودند را برای او تعریف کردند و معنیاش را پرسیدند. درویش فکر کرد و گفت: «گاو نری که در علفزار بزرگ دیدید، مردی ثروتمنده که همیشه نگران مال و اموالشه، اما اون یکی، مرد فقیریه که نگران هیچی نیست، هرچی برسه میخوره و از همه چیز راضیه! بلبل و دو درخت، مردیه که دو زن داره. پیش هر کدام که میره، زن دیگهاش غصه میخوره. اما آن سه دیگ، سه همسایهاند. وسطی همسایهی خوبی نیست. با اونها سلام و علیکی نداره و صحبت نمیکنه. اما اون دو با هم دوست و مهرباناند.»
پیرمرد و پیرزن از درویش پرسیدند: «چه کار کنیم که راضی و خوشحال شی؟»
درویش کیسهی کوچکی به آنها داد و گفت: «این رو پر کنید، برام کافیه!»
پیرمرد توی کیسه طلا و نقره ریخت، دید هرچه میریزد کیسه پر نمیشود. درویش کیسه را گرفت و خالی کرد. توی کیسه را پر از خاک کرد و روی خاکها یک سکه گذاشت و گفت: «این کیسه، حکم چشم آدمها رو داره که از مال دنیا سیر نمیشه. هیچ چیز چشم آدمها رو پر نمیکنه، جز خاک گور.»
پیرزن و پیرمرد با او خداحافظی کردند و تا خانه به حرفهای او فکر کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و آنقدر رفت تا به خانهی کشاورز رسید. داد زد: «یا دخترتون رو به من بدید، یا میخورمتون!»
مادر و پدر دختر نمیدانستند چه کار کنند. هم نمیخواستند دخترشان را به گرگ بدهند، هم از او میترسیدند. آخر ناچار شدند دختر را به او بدهند. مادر دختر با گریه گفت: «حالا چه کنیم؟ اگر دلمون تنگ شد چه جوری دخترمون رو ببینیم؟»
گرگ گفت: «چهل روز صبر کنید. بعد به طرف راست حرکت کنید. از شش گلهی گوسفند که گذشتید، من رو میبینید!»
پیرزن، حرف او را باور نکرد و به کشاورز گفت: «گرگه، دخترمون رو میبره و میخوره.»
کشاورز گفت: «غصه نخور، مطمئن باش این گرگ نیست. اگر گرگ بود به زبون آدمیزاد حرف نمیزد.»
چهل روز گذشت. کشاورز و زنش دنبال دختر رفتند. به گلهی گوسفندی رسیدند، از چوپان ترسیدند: «این گوسفندها مال کیه؟»
چوپان جواب داد: «مال گرگ چلاقه!»
خوشحال شدند. دوباره رفتند تا به گاوی رسیدند که در علفزار بزرگی میچرید، ولی خیلی لاغر بود. کمی آن طرفتر گاو دیگری در زمین خشک و بیعلفی میچرید، ولی چاق و فربه بود. پیرمرد و پیرزن خیلی تعجب کردند.
باز رفتند و رفتند. سر راه دو درخت دیدند؛ یکی از درختها خشک بود و یکی سبز. بلبلی روی درخت نشسته بود. وقتی از روی درخت سبز پرید و روی درخت خشک نشست، درخت خشک سبز شد و درخت سبز، خشک. باز راه افتادند. از شش گلهی گوسفند گذشتند. به سه تا دیگ رسیدند که کنار هم، غلغل میجوشیدند، خردههای غذا از دیگ اول به دیگ سوم و از دیگ سوم به دیگ اول میپریدند، ولی در دیگ وسطی نمیافتادند.
باز راه افتادند. رفتند و رفتندِ تا وسط صحرا به قصری رسیدند. زنی از قصر بیرون آمده بود و گندم به آسیاب میبرد. پیرزن و پیرمرد از او پرسیدند: «این قصر مال کیه؟»
زن جواب داد: «مال گرگ چلاقه!»
پیرزن و پیرمرد خوشحال شدند و به هم گفتند: «معلومه گرگ دخترمون رو نخورده و به ما راست گفته!»
از آن طرف دخترک که منتظر پدر و مادرش بود وقتی دید دارند میآیند، فوری لباس نو و مناسب براشان فرستاد. پیرمرد و پیرزن لباس پارهای خود را درآوردند. لباس تازه پوشیدند و به قصر رفتند. دختر به استقبالشان رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. پیرمرد و پیرزن چهل روز ماندند و آخر به فکر برگشت افتادند. دختر و داماد رهاشان نمیکردند، ولی پیرمرد و پیرزن اصرار میکردند به خانه برگردند.
دامادشان اسب بادپایی داشت که دریایی بود. خورجین اسب را پر از طلا و نقره کردند و پیرمرد و پیرزن را راهی کردند. داماد گفت: «فقط یادتون باشه به عقب نگاه نکنید. افسار اسب رو هم ول نکنید و روی گردنش نندازید. اسب، خودش شما رو به خونه میرسونه.»
پیرمرد و پیرزن حرف داماد را فراموش کردند و توی راه برگشتند و به عقب نگاه کردند. اسب زمینشان زد و دور شد. آن دو خورجین طلا و نقره را برداشتند و پیاده راه افتادند. بین راه درویشی را دیدند و آنچه دیده بودند را برای او تعریف کردند و معنیاش را پرسیدند. درویش فکر کرد و گفت: «گاو نری که در علفزار بزرگ دیدید، مردی ثروتمنده که همیشه نگران مال و اموالشه، اما اون یکی، مرد فقیریه که نگران هیچی نیست، هرچی برسه میخوره و از همه چیز راضیه! بلبل و دو درخت، مردیه که دو زن داره. پیش هر کدام که میره، زن دیگهاش غصه میخوره. اما آن سه دیگ، سه همسایهاند. وسطی همسایهی خوبی نیست. با اونها سلام و علیکی نداره و صحبت نمیکنه. اما اون دو با هم دوست و مهرباناند.»
پیرمرد و پیرزن از درویش پرسیدند: «چه کار کنیم که راضی و خوشحال شی؟»
درویش کیسهی کوچکی به آنها داد و گفت: «این رو پر کنید، برام کافیه!»
پیرمرد توی کیسه طلا و نقره ریخت، دید هرچه میریزد کیسه پر نمیشود. درویش کیسه را گرفت و خالی کرد. توی کیسه را پر از خاک کرد و روی خاکها یک سکه گذاشت و گفت: «این کیسه، حکم چشم آدمها رو داره که از مال دنیا سیر نمیشه. هیچ چیز چشم آدمها رو پر نمیکنه، جز خاک گور.»
پیرزن و پیرمرد با او خداحافظی کردند و تا خانه به حرفهای او فکر کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}